من با یک نظر عاشق وبیقرارتو شدم......ودلم به سردی گرایید!جون تو از پیشم رفتی.
تو گلی بودی که در میان خارهای روزگار قرار داشتی...من تورا دوست دارم وخواهم داشت!
انچنان که فرهاد شیرین را دوست داشت وفرهاد به کوه ها پناه برد.
اما من به چه پناه برم؟...به چه تکیه کنم؟...من فقط تو را دوست دارم و می پرستم!
وخود را در تو میبینم و این را خود به خوبی میدانی...
انچنان که خود رام کشیدم و این در حالی است که در اتش عشق تو میسوزم.
حال چیزی که تنها برایم مانده در این دنیای نا مهربان خدای اسمان من است.
عاشقتم.......